در روزگاران قدیم بانوى خردمندى كه به تنهایی و پیاده سفر می كرد در عبور از كوهستان سنگ گرانقیمتی را پیدا كرد.
روز بعد به مسافرى رسید كه ......
هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما....
بعضي روزها هم هست كه حس آخرین بیسکوییت مونده تو بسته ساقهطلایی رو دارم! داغون، شکسته، تنها ...!!!
سرهنگ: اسمت چیه؟
سرباز: ممد
سرهنگ: این چیه دستت؟
سرباز: تفنگ
سرهنگ: تفنگ؟ این مملکتته, آبروته, زندگیته, شرافتته, خواهرته, مادرته, و ....
... سرهنگ رو به سرباز دوم : اسمت چیه؟
سرباز: غضنفر
سرهنگ: این چیه دستت؟
غضنفر: این خواهر و مادر ممده !
گفت مردي به همسرش روزي
من بميرم چگونه خواهي زيست؟
گفت: از چند و چون آن بگذر
تو بميري براي من کافيست!
. . . . . . . . . . .
مهمان: آقا تشريف دارند؟
مستخدم: نخير، رفتهاند مسافرت.
مهمان: براي تفريح؟
مستخدم: نخير، با خانم رفتهاند!
. . . . . . . . . . .
مرد: وقتى من مُردم، هيچ مرد ديگه اي مثل من پيدا نخواهى کرد.
زن: حالا چرا ......
فقط یک اصفهانی میتواند یک جمله با 20 فعل بسازد:
داشتم می رفتم برم دیدم گرفت نشست گفتم بذار بپرسم بیبینم میاد نیمیاد دیدم میگد نیمیخوام بیام بذار برم بیگیرم بخوابم...
بعد از خوندنِ این متوجه میشید که که مغزتون اجازه خوندنِ “که” دوم رو به شما نداد !
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند.....
رفتم بانک به کارمنده می گم : ببخشید شما صندوقدار هستید ؟
میگه پَ نه پَ ! هاچ بکم !
رفیقم اسم خانومم رو توی شناسنامه دیده. میگه: زنته؟ میگم: پ ن پ دختر همسایمونه اسمش تو شناسنامه باباش جا نشده اینجا زدن گم نشه!
به دخترعموم که ۵ سالشه میگم : دخترا موشن مثه خرگوشن !
میگهپَ نه پَ همه مثل شما پسرا گاو گوساله ایم !
اصلا یه وضعی شده به خدا !
گدا : دستشو دراز کرده به مرده !
مَرده میگه : پول بدم ؟
گدا می گه : پَ نه پَ بزن قدش !
رفیقم اومده خونمون ! وضو گرفته میخواد نماز بخونه ! می پرسه قبله کدوم طرفه ؟!
میگم : میخوای نماز بخونی ؟!
میگه : پَ نه پَ میخوام دیش ماهوارتو تنظیم کنم !
رفتم ماشینو از پارکینگ بگیرم یارو میپرسه میرید داخل ؟
میگم پَ نه پَ دیگه مزاحمتون نمیشم فقط به ماشینم بگید من دم در منتظرشم !
ایستک خریدم ، در باز کن رو دادم به دوستم ، میگه : با این بازش کنم ؟!
میگم پَ نه پَ ! روش راست کلیک کن ! اوپن ویت رو بزن ! با اینترنت اکسپلور بازش کن !
تو اتوبان داشتم با ۱۶۰ تا سرعت میرفتم ، کنترل نامحسوس ناغافل خفتم کرد ، زدم کنار، طرف گفت : کارت ماشین گواهینامه ، مدارک رو بش دادم گفت : این گواهینامته ؟
گفتم پَ نه پَ این علامت مخصوص حاکم بزرگ می تی کمانه ،احترام هم نمیخواد بذاری، فقط جانه هرکی دوست داری مارو بیخیال شو !
یه لبخنده ناجوری زد گفت : این که اعتبارش تموم شده ، تمدیش نکردی ، نه ؟
گفتم چی ؟ گواهی نامه رو میگی ؟
گفت پَ نه پَ علامت مخصوص حاکم بزرگو میگم ، حاکم بزرگ پاشو مهر نکرده !
جناب سروان بشینید کناره آقای می تی کمان ، ماشین رو ببرید پارکینگ !
حموم بودم ، مامانم می زنه به در می گم بله ؟ می گه حمومی ؟
میگم پَ نه پَ اینجا لندنه ، صدای منو از رادیو بی بی سی می شنوی !
میگه : در زدم بگم مهمونها اومدن دختراشون هم رفتن تو اتاقت داران با کامپیوترت کار میکنند ، لباس و حوله ات رو هم از پشت در برمیدارم که امشب رو لندن بمونی تا درک و فهم درست جواب دادن رو یاد بگیری ، آها یه چیز دیگه احتمالا آبگرمکن رو هم خاموش میکنم !!
داشتم تلویزیون میدیدم .
بعد مادر بزرگم اومده کانال رو عوض کرده بعد به من میگه داشتی میدیدی ؟!
گفتم پَ نه پَ داشتم گرمش میکردم تا شما بیای ببینی !
تو فرودگاه دارم با رفیقم حرف میزنم یارو داره رد میشه میپرسه : شما ایرانی هستین ؟
می گم : پَ نه پَ ما چینی هستیم فقط روی ما فارسی ساز نصب کردن !
میخوایم بریم خونه جدیدمون ، مامانم میگه این همه اثاثو باید با کامیون ببریم ؟!
میگم: پَ نه پَ راست کلیک کن ، کات شون کن ، برو تو خونه جدیده پیست کن !
یه دوست نداریم وقتی اعصابمون داغونه سرمونو بذاریم رو شونش گریه کنیم، بعد که پرسید چی شده عزیزم؟ بگیم خفه شو به تو ربطی نداره!!!