با موتور رفتم خونه دایی ام. موتورو گذاشتم بیرون با کلاه کاسکت رفتم تو. دائیم گفت با موتور اومدی؟ گفتم پ ن پ با اف ۱۴ اومدم! …
.
.
.
به دوستم میگم: نمره ها رو زدنا. میگه: با شماره دانشجویی؟ میگم: پ ن پ با شماره کفش. اونایی هم که دمپایی داشتن رو هم مردود کرده…
به یادتم به وسعت قلب کوچکم ، شاید کم باشد
اما قلب هرکس تمام زندگی اوست .
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
ای صبا گر بگذری از کوی مهرافشان دوست / دوست ما را گو سلامی ، دل همیشه تنگ اوست .
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
همیشه سخت ترین سیلی رو از کسی میخوری که روزی بهترین
نوازشگرت بود .
بقیه در ادامه ی مطلب...
بقیه در ادامه ی مطلب...
پـَـــ نــه پـَـــ شماره ی1 در ادامه ی مطلب...
این موضوع آپدیت میشود منتظر شماره های بعدی باشید
زنگ زدم اورژانس میگم تصادف شده ، یارو میپرسه کسی هم صدمه دیده ؟ پـَـــ نــه پـَـــ فقط زنگ زدم بگم همه سالم هستن که از نگرانی درتون بیارم!
شنا بلد نیستم طرف هولم داده تو آب دارم غرق میشم و دست و پا میزنم. می پرسه یعنی شنا بلد نیستی؟ می گم: په نه په! با آب شوخی دارم، داره قلقلکم میده بقیه در ادامه ی مطلب...
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند...
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»